حسین آقاحسین آقا، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

عزیزدردونه

دل نوشته بابا امید

1392/7/2 12:30
212 بازدید
اشتراک گذاری

 

دل نوشته برای پسرم حسین

 

 

 

ایمان

پسر خوبم

این بار هم می ترسم!

اصلا هر زمانی که قلم بدست می گیرم

می ترسم

تنم می لرزد

می ترسم با نوشته هایم ناراحتت کنم

می ترسم  با خودت بگویی

 این حرفها همه قدیمی شده...

می ترسم از این که برای تو می نویسم سرزنشم کنی

درست است

 این رسم زندگی است

 جوان ترها همیشه در پی کشف تازه ها هستند

و زیاد از حرفهای نسل گذشته لذت نمی برند!  

من به تو حق میدهم

 می دانم که اهل فکر و منطقی

اما نمی دانم در آینده ای نزدیک

آرزو ها و ایده آل هایت چه خواهد بود

و همین طور تعریفت از زندگی؟

پسر نازنینم

شاید حرفهای من درنظر تو همه قابل قبول نباشند

اما با این وجود از یک مساله مطمئنم

 همین باعث شد تا دست به قلم شده

و 

 برای عزیزترینم بنویسم 

پسر گلم

تا دنیا دنیاست و تا طلوع خورشید ادامه دارد ...

تنها راه سعادت در زندگی

ایمان به خدای یگانه است

اما

ایمانی که نه باعث تنبلی و نه باعث خودخواهی ما شود

ایمانی که همچون پرو بالی برای پرواز باشد

نه سد راه ما برای راه رفتن 

ایمانی در قلب اندیشه...

 

 
فقر

پسر نازنینم

فقر واژه تلخی است

واژه ای تهی .. با دریایی از مصداق

از فقر مالی تا فقر فرهنگی و ادبی...

از فقر عشق تا فقر بخشندگی...

و...

اما پسر خوبم

تلخ ترین نوع فقر

فقر اندیشه است...

فقر اندیشه یعنی فلج شدن انسان

حتی...

حتی اگر از همه فقرهای دیگر مصون باشد

 

زیبایی

 

پسر گلم

زیبایی و دل ربایی خیلی لذت بخشند!

شاید یکی از بزرگ ترین آرزوهای هر پسر جوانی زیبایی است

زیباتر بودن ...

جذاب تر بودن ...

...

و امروز

با تبلیغات سیل آسای رسانه های جهانی

رسیدن به زیبایی تبدیل شده به بالاترین هدف یک جوان

...

پسر قشنگم

 زیبایی نعمت خداست

و لذت بردن از آن پسندیده

اما به قدر معلوم

و نه به بهای کل عمر

...

پسرخوبم

بعد از جوانی و رسیدن به میانسالی

خواه  نا خواه

زیبایی هم نصف می شود!

و

جالب اینجاست که حکمت خدا واقعا زیباست!

وقتی زیبایی و طراوت صورت داری...

روحت نیز پاک است و لطیف...

فقط

کافیست فرصت را غنیمت شمری

و دل مشغولی های زیبایی , زیاد غافلت نکنند!

تا

صدای ملکوتی حق را بشنوی

و روح پاک و لطیفت را با ایمانی قوی جاودانه کنی...

زیبایی ات را همیشگی کنی...

و اگر نه...

باز هم زمان می گذرد...

گرد قدمهای ثانیه ها بر چهره می نشیند

و روح نیز سخت تر می شود

اینک

 برای شنیدن ندای دوست

زدودن زنگارهای گذر زمان لازم است

کاری بس دشوار...

و باز هم زمان می گذرد...

برف پیری گیسوان را می آراید

کار سخت تر می شود...

و بعد همان زمانی می رسد که

می گویند خیلی دیر است...

آری خیلی زود دیر می شود پسرم...

خیلی زود

 

 

خدایا کمکمان کن تا دیر نکنیم...

کاش قدر لحظه های عمر و روح پاکمان را بیش از زیبایی های ظاهری بدانیم

تا خیلی زود افسوس از دست رفته ها را نخوریم

 

 
امروز یا فردا؟

 

داستانکی برای گلم...

 

ابر کوچک تنها بود

جرات باران شدن نداشت

ابرهای دیگر می آمدند و می رفتند

اما

اما ابر کوچک

همچنان  مانده بود و هر روز می گفت:

فردا...فردا بالاخره باران می شوم!

ابر کوچک هیچ وقت باران نشد

 

خدایا یاریمان کن تا به امید فردا ؛ امروز را از دست ندهیم ...

شاید دیگر فردایی نباشد...

 زندگی

پسر نازنینم

همه ما زندگی را دوست داریم

روز های زندگی را دوست داریم

روزهایی که

هر کدام را به رنگی می بینیم

رنگهایی که دوستشان می داریم

و می خواهیم برای همیشه بمانند

 یا

رنگهایی که دوستشان نمی داریم

و می خواهیم زودتر پاک شوند!

اما همه ما

خواه ناخواه

 همه رنگها را خواهیم دید!

چون

عمق نگاهمان کوتاه است

و نور زندگی بلند...

پسر گلم

زندگی در نگاه پر پیچ و خم ما

چون رنگین کمان است

اما

 در واقعیت هستی

 به رنگ سفید...

سفید سفید

ساده ی ساده...

آری 

زندگی در واقع  معمای عجیبی نیست ...

و

پاسخ های محیر العقول نمی طلبد

اما

 دوست دارد که برایمان چون معما باشد!

در عبور از نگاه هایمان رنگ بگیرد...

و مارا حیرت زده نماید!

گل قشنگم

کلید زندگیِ همیشه زیبا

در یافتن رنگ سفید است!

کلیدی که در نگاهی همه جاست

و در نگاهی دیگر هیچ کجا...

 

پروردگارا نگاهمان را به زندگی آن گونه ساز که خود می پسندی...

 

 

 
دوستت دارم

 

پسر خوبم

ازتو ممنونم که هستی

و با بودنت به من امید زندگی می دهی

برای تو می نویسم اما با خود سخن می گویم

و به این بهانه شیرین می گویم:

دوستت دارم

 

 
آسمون

آسمون کوچک زندگیم

 

پسر کم

می دونی

من آسمون رو خیلی دوست دارم

چون

نگاهم رو غرق می کنه و دلم رو دریا

عجب وسعتی داره آسمون...

از همون روز اول که  آدمی پا گذاشته روی زمین

آسمون شده همراز آدمی

آدمی که هر موقع دلش تنگ میشه

آسمون رو نگاه  میکنه

  حتی وقتی می خواد با خدا راز و نیاز کنه

باز هم آسمون رو نگاه می کنه

شاید هم حواسش نیست

چون داره سراغ خدا رو از آسمون می گیره! 

آسمون روشن ترین شاهد شبهای تاریک زندگی ها بوده

تو دلم بهش می گم

خوش به حالت آسمون

چه صبری داری آسمون

وقتی دستهای کوچک و یخ زده طفل معصومی رو می بینی

چطور طاقت می آری و آفتاب رو ازش دریغ می کنی

وقتی چهره سوخته پیرمرد کشاورز رو می بینی

چطور طاقت می آری و ابرها رو سایه بانش نمی کنی

وقتی می باری هم

دوست و دشمن برات یکیست

چه دل بزرگی داری...

تو آسمونی

تاج درخشانی مثل خورشید داری

نور شبهای تاریکت هم ماه زیباست

قلبت هم قصر مادر بارونه

اما ادعایی نداری

تابع بی چون و چرای امر خدایی

تو همه داری ومن هیچ

ولی نمی دونم چرا من مغرور تر از توام!

درسته

 چون اختیار دارم

اختیاری که بزرگ ترین فرق من و توست

 امر حق در وجود تو حک شده

اما برای من در کتابی نوشته شده

نوشته ای که باید بخونم و بهش عمل کنم

تا مثل تو باشم

آسمونی باشم

صبور باشم و تابع حکم یزدان پاک

بزرگ باشم و صمیمی

به دور از کینه...

حسد...

حرص...

پاک باشم چون باران

ببارم و... 

 موهبت زیستن رو به همه هستی ببخشم

 

پسرم

هر چه می بینیم

همه نشانه و درس زندگیست

کافیه کمی اندیشه کنیم

 
 
 

سکوت                                                                                              

پسرم , عمرم و نوای دلنشین زندگیم...

سکوت واژه ای زیباست

 با معنی بسیار...

اقیانوس سکوت ژرف و عمیق است

و شناگری ماهر می طلبد

و اگرنه با بی صدایی...

بی صدایان را در کام خود فرو می برد!

مبادا که خاطر نازنینی آزرده شود!

آری دلبندم ...

سکوت گوهری زیباست

و قدر گوهر ...

گوهر شناس میداند و بس.

در سرزمین یخ بسته ای 

که سکوتی تلخ موج می زند...

شاید شاید ...

گردبادی به بلندای فریاد

این سکوت تلخ را در هم شکند

و

بی صدایی را در جشن صداها

 قربانی کند

آری بی صدایی همان سکوت تلخ است

و

فریاد بی صدا همان گوهر ناب  سکوت است

که خوب میداند

بشکند

و با طنین صدایش بلرزاند

و یا بماند

و در عمق سکوتش غرق نماید

 

پسرم

 بیا تا گوهر شناس باشیم

...

 سکوتمان را به مسلخ نادانی ها نبریم

تا بیهوده ها زاده نشوند

...

بیا تا

سکوت را در قربانگاه دانایی

به فریادی به بلندای تاریخ برسانیم

 

 
دل

 

پسرم...

یه دل یه کلبه است پر از آرزو های قشنگ

فرقی نمی کنه که این دل ، دل کی باشه

هر کسی واسه دلش بهترین ها رو می خواد

میدونی چرا ؟؟؟

  چون خدای مهربون

وقتی ما آدمها رو فرستاد روی زمین

دلمون رو کرد مهمون خونه تنمون

یکی میاد و اون یکی میره

یکی غم میاره و اون یکی شادی

اما خود خدا جاش همیشگی و مخصوصه

یعنی صاحب خونۀ اصلی خداست

و ما هم مستاجراشیم !

آره گلم ، عشقم ، نوبهارم

یه دل داریم و هزاران آرزوی خوب خوب

که این مهمونها دونه دونه اونا رو می چینن

و به جاش غم یا شادی می کارن

وقتی یه مهمون

 عطر شادی رو به کلبه دلمون هدیه داد

ذوق زده میشیم و با چشمهای پر از شوق

نگاهمون به خدا می افته...

خدا نگاهمون میکنه...

  آروم می  شیم...

لبخند روی لبهامون غنچه می کنه

....................................

...................

اما وقتی حال و هوای دلمون ابری شد

و غبار غم مهمون دلمون شد

طاقت رو از دست میدیم ...

دست به دامن اشکهامون میشیم

می باریم و می باریم ...

تا پنجره دلمون پاک بشه

با چشمان نگران دنبال نگاه خدا می گردیم

بازم خدا نگاهمون میکنه...

و با نگاهش میگه :

اون فقط یه مهمون نا خونده است...

و خیلی زود میره!...خیلی زود...

بازم آروم میشیم....

 

خدای من حضور تو رونق این کلبۀ ماست

...

خدای من نگاه تو چراغ این کلبۀ ماست...

 

بودن

 

 

 

پسرم

 لحظه های ناب بودن را در یاب

حس بودن...

 همان ارمغان زندگیست

...

قطره های باران را ببین 

چه زیبا بر زمین خاکی بوسه می زنند

و 

دل دریا را به شوق می آورند

قطره هایی که هستند...

و  

آهنگ دلنوازٍ بودن را می نوازند

... 

هستند تا دریا دریا شود

و

آسمان زیبا

...

        آری دلبندم

تو نیز ارمغان زندگی را عاشقانه در آغوش گیر

      و      

به طنین روح بخشش گوش بسپار

 

 
غروب

 

دلبندم

می دانی غروب هم زیباست

زیباست

چون نوید بخش فرداست

و

 من بسیار دوستت دارم

بسان آفتابی که هرگز غروب نمی کند! 

امروز و فردای آفتاب من یکیست

 

دوست داشتنم آزاد از زمان...

اما زندگیم اسیر زمان است...

...

 

روزها در پی هم می گذرند

و غروبی در پی طلوعی می آید

...

 

غروب

پنهان شدن ناباورانه عظمتی درخشان

...

آری

 همان زمان که نگاهت محو تماشای ابهتی شاهانه است

آرام و با وقار

 از دیده پنهان می شود

و

چشمانت را مهمان جشن نورهای رنگارنگ می کند

اما دریغ که ثانیه ها دوان دوان می آیند

و آن نورها را هم پشت پرده ای  پرستاره

به انتظار فردا می گذارند!

فردا و فردا هایی از پس آن

...

پسر نازنینم

 اوج زیبایی است

طلوع و غروب آفتاب

و چه پندها که درآن نهفته است

برای آنان که تفکر می کنند...

 

روزهای زندگی
 
 

گل من

 هر روز موقع سپیده دم که چشمهای قشنگت رو

  به روی زیباییهای دنیا باز می کنی

 و عطر دل انگیز زندگی تو رو سرمست می کنه

به خاطر بیار که این یک فرصت ناب و تازه است

فرصتی از جانب خدای خوبیها

 تا تو زنده بودن رو یک بار دیگه تجربه کنی

و پیکره امروزت رو زیر نور عشق الهی

 و با قلم تجربه دیروزت تراش بدی

 و در تابلوی زندگیت, فردای بهتری رو ترسیم کنی

عزیز دل من

هرگز فراموش نکن که این روزهای زندگی

 آنقدرها که ما تصور می کنیم طولانی نیستند

.... و به سرعت در گذرند....

و اگر به فکر نباشیم

 خیلی زود زمانی میرسه که دیگه خیلی دیر شده

 و همه فرصتهای زندگیمون رو از دست دادیم....

وگوهر زندگی رو به راحتی تسلیم غول هوا و هوس کردیم

 و در نهایت سرافکنده قصه عشق شدیم...

پس مراقب باش تا فریب این همه زیور و زینت دنیا رو نخوری

 و خودت رو تو دریای فانی ظواهر غرق نکنی

چرا که موجهای این دریا بسیار سهمگینند

 ونجات یافتن از اون بسیار دشوار

پس بیا و سوار بر مرکب عشق

 راه خدایی شدن رو در پیش بگیر

راه خدایی شدن همون راهیه که

کتابهای آسمانی

و

 فرستادگان خدای هستی بخش نشونمون می دن

 حالا تردید نکن

 و با اراده آهنی همه موانع رو پشت سر بگذار

......راه در انتظار توست.....

جوانی                                                                                            

 

 پسر خوبم

ما دنیای خیلی قشنگی داریم

دنیایی که سرشار از نعمت و رحمت است

برای اینکه زیبا زندگی کنیم

و فصلهای زندگیمون رو رنگین کنیم

پسرم می دونی که هر فصلی به رنگی زیباست

و رنگ زندگی آمیزه ای از همۀ رنگهاست

پس هر رنگی لازمۀ زندگیه زیباست

و جوونی قشنگ ترین فصل زندگی ماست

با رنگهایی شاد و فرح بخش

با جذابیتی خیره کننده

و گاهی چنان سرمست کننده

که نوازش گذر زمان رو بر شانه هامون حس نمی کنیم

و با ورود فصل جدید زندگی غافلگیر می شیم

پسرم ؛ قدر بهار زندگیت رو بدون

 اگه قشنگیه بهار به درختهای پر شکوفه اش هست

فایده اش در به بار نشستن این شکوفه هاست

تماشای یه درخت پر شکوفه تو فصل بهار لذت بخشه

ولی اگه همین درخت قشنگ با سرمای نابهنگام بی خبری

شکوفه هاش رو از دست بده

هر بیننده ای به حالش افسوس می خوره

و حرفی جز گفتن حیف ! نداره

پسرم ازت می خوام در تابلوی نقاشی زندگیت

 شکوفه های بهاری رو رنگ عشق و ایمان بزنی

تا غبار حیف و افسوس ، بی رنگشون نکنه

پسرکم

اگه باغبون درخت جوونی تو پدر و مادر و جامعه هستن

این تابش نور ایمان و نوشیدن از چشمۀ علم و دانش هست

که شکوفه های امید رو به بار می نشونند

امید به زندگی زیباتر

 

 
نگاه

 

گل گلدون من ؛ پسر خوب من

می دونی تو عطر زندگی رو به من هدیه دادی

با بوی تو عشق رو فهمیدم و سرمست شدم

حالا من بهت بدهکارم

عمر و جوونیم کمترین داراییم هست که باهمه وجود تقدیمت میکنم

اما می دونم که جوابگو نیست و باز هم برات نگرانم

 نگران به خاطر این زمونه فریبنده

نگران به خاطر نگاه های به عاریت رفته

یادته همیشه برات از دنیا و قشنگیهاش گفتم

گفتم هر سختی در  زندگی ما

مقدمه ای برای حرکت بسوی خوبیها

 و رسیدن به بهترین هاست

و اونموقع که به بهترین ها رسیدیم واقعا خوشبختیم

شاید فکر کنی این یه جمله رویایی و دست نیافتنی باشه

و یا یک وعدۀ شیرین و خیالی

 برای چشم پوشیدن از رنج و عذاب دنیا

اما عزیز دلم معادلات دنیای ما در عین پیچیدگی ، ساده اند

 و در عین سختی ، سهل و آسونند

و فقط کافیه نگاهمون رو درست کنیم

لازمه دیدن بهترین ها یک نگاه خالصانه و عاقلانه است

ولی افسوس

افسوس از انبوه نگاه های عاریتی که بدترین ها را بهترین می بینند

افسوس از چشمهایی که راه گم کردند و مهمان دیگران شدند

اما نه مهمان ناخوانده  بلکه دعوت شده

گل من نگرانی من از همین دعوتهای فریبنده است

 نگرانی ام از گم شدن بهترین هاست

نگرانی ام از کم شدن نگاه های خالص است

نگرانی من از روزگاری هست که به بهانه تکنولوژی و پیشرفت

آدمها به هر دری سر میزنن تا ریشه خودشون رو قیچی کنن

درست مثل گلی که با نگاهی خود پسندانه

 اسیر زیبایی و عطر خودش شده

و داشتن ریشۀ نادیده رو انکار میکنه

اونی که نگاه عاریتی داره این گل رو تحسین می کنه

که ای گل زیبا چه نشسته ای و بیخ بر زمین کوبیده ای

 برخیز و ببین دیدنیها را که اگر نبینی نصف عمرت بر باد است

 تو لایق آزادی هستی بگو من و پیش به سوی رهایی

و اونی که نگاهش عاقلانه باشه

 به حال و روز این گل ساده لوح و آزادی از دست رفته اش

 افسوس می خوره

برای از دست رفتن بهترین ها افسوس می خوره

 

 
قول و قرار

 

پسر قشنگم

 می خوام برات از روزهای زیبای آشنایی بگم

 روزهای آشنایی با بهترین دوست

از اون روزهایی که تو زندگی همه آدمهای خوب هست

یه روزی از روزهایی که به عالم بزرگترها سرک می کشی

 و توی قلبت صفا و صمیمیّت موج می زنه

 و آیینه درونت به زلالی آب و به رنگ پاکیهاست

 یکی از همین روزهای خوب زندگیت

یکی از اون دوردورها ، از عمق وجودت تو رو صدا می زنه

...یه صدای آشنا...

مرتب سوال پیچت می کنه ...چرا؟ چرا؟ چرا؟

همین موقع است که تو ، قلب پاک و بی پیرایه خودت رو

 بر کالسکه زرین زیبایی هات می نشونی

و به همراه لشکر عقل و درایت

 به دنبال بزرگترین قلعه برای فتح می گردی

... به دنبال پاسخی برای بزرگترین سوال زندگی...

که چرا آمده ام آمدنم بهر چه بود    به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مراقب باش که این لشکر رو زره پوش کنی

 و از مسیر های انحرافی که دشمن در کمینت نشسته

 باز داری

چرا که در هر قدم دشمنان فریبندۀ پری چهره و غول سیرت

 چشم به راهند و برای صید پاکی قلبت دام گذاشتند

اما تو عزیز دل من خوب می دونی که این دل پاک خونۀ کیه

 و اونو جز به صاحب خونه به دیگری نمی دی...

حالا اگه  لشکر فکر و اندیشه

 موفق به گشایش قلعه نهایت آرزو ها شدن

روز قشنگ زندگی تو از راه رسیده...روز خوب آشنایی

روز  خوب دیدن خدا در آیینه وجودت

چشم جسم و جان دست در دست هم میدن و تو خدا رو میبینی

همونی که الان سراغش رو از من می گیری

؟ و میگی آخه چرا ما خدا رو نمی بینیم؟

اونروز روز قول و قرار با خدای خوبیهاست

دروازه های قلبت رو به رویش باز می کنی

 و سربازان تقوا رو به پاسبانی می گماری

تا مبادا قلعه ایمان مورد حمله غول خودپرستی قرار بگیره

گریه

 

دیشب پرنده کوچکی اومد کنارم نشست

چشماش به رنگ غصه بود

بال و پرش شکسته بود

 میخواست آواز بخونه 

برای دل خستۀ من

گفتم چرا غصه داری؟

نگاهشو ازم گرفت

گفتم چشهات آیینه ان!

لبخند رو صورت تو فقط و فقط بهونه است

صدای پای غم رو از رو دلت می خونم

نگاهت رو ازم نگیر عزیزم

اگه هوای این دلت ابریه

ببار تا شسته بشه گرد بغض

اشکهای تو اگر چه شور و تلخن

اما برات رنگین کمون می آرن

شادی من از شادی نگاه توست

نه ازشنیدن صدای این آواز  توست

ببار تا غم رو از روی چشمات بشوری

تا که به جاش امید رو مهمون دلت بیارم

پرنده گریه کرد و با شبنم اشکهاش آیینه دلش رو پاک کرد

از غم دل گفت و امید رو هدیه گرفت

وقتی میخواست بره بهش گفتم

اگه یه روزی دل پسرکم عین دل تو پر بود

براش بگو هر چی رو که من گفتم...

بهش بگو غم دلش رو با دلسوزترین ها در میون بگذاره...

خدا حافظ پرنده قشنگم...

 

 

 
ایمان

روزی که نگاه زیبایت به رخ یار افتاد

و در دلت چشمه عشق جوشید

روز آغاز ایمان است 

روزی که وجودت در واژه نامه اندیشه ات معنا شد

روز پیوندت با خدای خوبیهاست

همان دم که خود را شناختی

 و فانوس روحت را با شعله عشق افروختی

 نور ایمان را خواهی دید

نوری والاتر از نور

نوری برای عبور از گذرگاههای پر پیچ و خم زندگی

نوری برای ره گم کردگان سرزمین ناشناختۀ وجود

...

روزها می گذرند

و نور ایمانت با تلالو نگاهت به خدای خوبیها

درخشان تر می شود

خوب نگاه کن زندگی از آن توست

و رنگهای این بوم نقاشی بی شمارند

همه چیز در دست توست

قاب نقاشی این زندگی جسم تو

 و رنگ و نقش آن روح توست

پس بکوش تا در پرتو نور ایمان

زیبایی را خلق کنی

که چه بسا قاب زیبا و دریغ از نقش زیبا

اگر زیبایی این قاب به رنگهای موقتی است

زیبایی نقش به حضور عشق در رنگهاست

آراستن قاب کار هر کسی است

اما نقش زیبا زدن کار عاشقان است

روحی که با نور ایمان به خدای خوبیها

زیبا شود

اثری جاودانه خواهد بود

آری دلبندم

آرزو دارم با شبنم اشکهای شوق

 در شادی این اثر درخشان بدرقه ات کنم

 

 

 

  
 
 
 
 
 
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)